ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است