سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است