این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده