داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد
خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد
زره پوشیده از قنداقه، بیشمشیر میآید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر میآید
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت