اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده