سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را