او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را