اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را