چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست