ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم