او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته