سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید