عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»