کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند