دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید