برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد