ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
گریه بود اولین صدا، آری!
روز اول که چشم وا کردیم
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
هرچند، نامِ نیک، فراوان شنیدهایم
نامی، به با شکوهی زینب، ندیدهایم
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی