گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟