ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت