او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید