گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی