گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست