قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده