تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز