بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست