روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست