او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست