بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد