ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده