رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری