نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده