ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده