هرکه میداند بگوید، من نمیدانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمیدانم چه شد
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد