بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد