بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟