بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
شب تا به سحر نماز میخواند علی
با دیدۀ تر، نماز میخواند علی
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود