ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز