کتاب بود و به روی جهانیان وا بود
جواب هرچه نمیدانمِ جدلها بود
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
به کودکان و زنان احترام میفرمود
به احترام فقیران قیام میفرمود
بگو برای من ای شعر از زمانهٔ او
کدام بیت مرا میبرد به خانهٔ او
چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینهای که شب پیش صبح صادق داشت