ای صبح که خورشید به شام تو گریست
آفاق به پاس احترام تو گریست
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
سرچشمۀ فیض، آرزو کن به دعا
تحصیل امید و آبرو کن به دعا