امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
امشب که با تو انس به ویران گرفتهام
ویرانه را به جای گلستان گرفتهام
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
با سر رسیدهای! بگو از پیکری كه نیست
از مصحف ورقورق و پرپری كه نیست
ای آفتاب حُسن به زیباییات سلام
وی آسمان فضل به داناییات سلام
دشمن خرابه را به تو آسان گرفته بود
از من هزار بار ولی جان گرفته بود!
چشم تو را چقدر به این در گذاشتند؟
گفتی پدر، مقابل تو سر گذاشتند