ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را
تیره شد آینهٔ صبحِ درخشان بیتو
تار شد مشرق روحانی ایمان بیتو...
راه گم بود، اگر نام و نشان تو نبود
اگر آن دیدهٔ بر ما نگران تو نبود
خرقهپوشان به وجود تو مباهات کنند
ذکر خیر تو در آن سوی سماوات کنند