سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
«معاشران گره از زلف یار وا نکنید»
حریم وحدت دل را ز هم جدا نکنید
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد