چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
قرار بود از این چشمه آب برداریم
نه اینکه تشنه شویم و سراب برداریم
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
ز نینوای تو رفتم چو نی، نوا کردم
چنان که بادیهها را چو نینوا کردم