منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
میروم مادر که اینک کربلا میخوانَدَم
از دیار دور یار آشنا میخوانَدَم