صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
ای خوشمسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیدهست کاروان
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش