حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
الا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت
فروغ چهرۀ خوبان، شعاع طلعت توست
کمال حُسن تو، مدیون این ملاحت توست
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید