کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد