حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا