این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زندهست علی خانهنشین نیست
یارب نرسد آفتی از باد خزانش
آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
گل شمّهای از آیۀ تطهیر تو باشد
گر آینه در آینه تکثیر تو باشد
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
ياری ز که جويد؟ دلِ من، يار ندارد
يک مَحرم و يک رازنگهدار ندارد!