با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم